همچو عمر رفته امروزم فراموش از نظر
من که از فکر سنگین دارم و بر بسته لب
شب به من می خواند از راز نهانش من به شب
من که نه کس با من ونه من کس دارم سخن
در جوار سخت تر دریا چه می گوید به من
موج او به هر چه میآید به سوی من درشت
وین هیون بهر چه ام آشفته می کوبد به مشت
گو مرا پیوند از غم بگسلد او را چه سود
می کند در پیش این دریا غم من چه نمود
لیک این سردو خروشان گرم در کار خود است
پای می کوبد به شوق و دست می مالد به دست
می گریزد چون خیال و می رسد از راه دور
دارد آن رمزی که پیدا نیست با موجش عبور
و به هر دم لب گشاده حرف غمگین می زند
حرف او در من غمگین دیرینه ام نو می کند
زیر ورو می دارم آن غمهای دیرین چون به دل
خاطر از یاد دیار و یار می دارم کسل
و به پیشاپیش دریای نوازنده ز دور
با غمی مهمان من از خانه می رانم سرور
با جبین سرد خود بنشسته گرم اما ز غم
روزهای رفته را پیوند با هم می دهم
(نیما یوشیج)
:: برچسبها:
حافظ,